آسمانی ها وبلاگی پر از چیزهای آموزنده و مفید برای تلطیف و تقویت روحیه
| ||
او پرنده نبود
اما به پرواز نیاز داشت پس به بایدی برای پریدن به بالهای باد اعتماد کرد باد بی درنگ او را ربود اما در نیمه راه رها کرد من دیدم که چگونه مرد مجنون عشق بود... من از بلندای تپه ی خاطره ها شاهد لحظه های یقین بی آنکه باد را صدا کنم یا آنکه با چشم بسته به شعبده ی باد اعتماد کنم پرنده شدم رها از سلطه ی باد تا به دورها پریدم آنجا در انتهای سرزمین نور نپرس که چه دیدم به جز انسان هیچ! من جزپری وجود خویش چیزی در آینه ی خیال خدا ندیدم! آنگاه در واپسین دم غروب دیدم که چگونه،پرنده سقوط کرد گفتی: آیا پرنده بدون بال بود؟ بالش شکست؟ با بالی شکسته سقوط کرد؟ گفتم: نه! پرنده عاشق سودای خویش بود در کوچه های بن بست زادگاه پری دلش شکست،چون دری گشوده نشد با دلی شکسته سقوط کرد... اکنون من به دور خویش تار می تنم برای فهم مرگ پرنده نیز در کوچه های بن بست ذهن خویش سر به در بسته می زنم عالم است پری که من در پی کیستم با مرگ پرنده من نیز مردم! نه دیگر زنده نیستم شاید در یک غروب پاییزی در بلندای دیگری،با دیدن یک پری از خاکستر سبزم دوباره سر برآورم جوانه زنم یا بی اعتنا به باد گم شوم در آغوش آن پری بار دیگر پرنده شوم... [ چهارشنبه 90/6/23 ] [ 12:1 عصر ] [ سیده شیما میر توانا ]
[ یک نظر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |